امروز دوباره برگشتیم به اون مکان خوش آب و هوا که براتون گفته بودم برخلاف همیشه که میایم اینجا صفر تا صد مسیر رو بیدار بودم ولی به محض این که ساعت ۸ و نیم صبح رسیدیم و یه چیزی خوردیم من از هوش رفتم تا ساعت ۱ بعد از ظهر. حالم عجیب و غریب بود ولی نمیخواستم قبول کنم فیزیولوژی بدنم شمشیرش رو باهام از رو بسته. با ترس و لرز به مادرم گفتم و با عصبانیتش مواجه شدم که گفت: ای بابا وسط این کوه و دشت من چیکارت کنم؟ و من خسته و عصبی و کلافه از دردی که با وجود این که ۱۶-۱۷ ساله دارم تحمل میکنم فقط به این فکر میکنم که تقاص چی رو باید پس بدم که هم اذیت بشم هم به خاطرش حرف بشنوم هم هیچکس درکم نکنه و هم به خاطرش کلی تو معذوریت هم قرار بگیرم؟ مگه داشتن یه سری کروموزوم xاضافه جرمه؟
+ با رنگ و رویی که بیشتر شبیه مرده هاست نشستم و کیف آب جوش رو بغل کردم پدرم میگه این چه ریخت و قیافه ایه؟ سردته؟ میگم بله هم سردمه هم . یکم دلم آشوبه
مال سوسیسه حتما معده ات رو اذیت کرده
میگم بله. شاید. فکر نکنم. نمیدونم
سوالی که من دارم اینه که پدر من متوجه نمیشه الان ۱۶-۱۷ ساله که دخترش بیست و چند ساله اش رنگش مثل گچ میشه و مشت مشت قرص میخوره حتی سوال هم پیش نمیاد یعنی واسش ؟! خدایا چرا واقعا؟!
نمیدونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز میخوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد و بالام میرن. خود آقا جون پیرمرد نورانی و دوست داشتنی نود و چند ساله ای که حواسشون ۶ دنگ جمعه و گاهی از خاطرات قدیم برامون میگن و تا میگیم ایشالا زنده باشید میگن هرچی خودش مقدر کنه. مامان جون آبان پارسال تنهامون گذاشت ولی امیدوارم آقاجون نازنین سایه شون بالای سرمون باشه برای سلامتی و طول عمر آقاجون ما اگه دوست داشتین دعا کنین
پشت دانشکده یه مغازه لوازم تحریری و کپی و پرینت هست که هرکس تا الان یک بار گذرش به دانشکده افتاده باشه میشناسدش ، امروز رفتم که جزوه آز باکتری رو بگیرم نگار و دار و دسته اش که ورودی ۹۶ ان اونجا بودن داشتن جزوه ها رو بالا پایین میکردن جزوه باکتری رو گرفتم بعدش گفتم بهشون شما واسه تئوری باکتری چی میخونین ؟ که نگار با یه من من و حالت خاصی گفت ام چیزه بچه ها جزوه نوشتن گفتم آهاان خودتون نوشتین ؟ گفت آره گفتم باشه هیچی پس در حالی که خیلی عصبانی و ناراحت بودم زدم بیرون و همش داشتم به این فکر میکردم که همینا عین زالو هفته پیش افتادن روی جزوه زبان تخصصی من و من دم نزدم بعد یهو به خودم نهیب زدم که رومی جان با آدم بیشعور که نباید بیشعور وارانه رفتار کنی با اینکه از درون آتیش گرفته بودم واقعا تو همین افکار بودم داشتم میرفتم سمت مترو که سارینای عزیزدلم رو دیدم براش گفتم چی شده و چی نشده اونم گفت اینا اینقدر سطحی نگرن تو نباش و یکم حرف زدیم و من اومدم خونه و سارینا رفت دانشکده. من جوونی و خامی نگار و دار و دسته اش رو بخشیدم ولی بعید میدونم بتونم فراموش کنم ولی دیگه نمیذارم منو احمق فرض کنن
امروز آخرین جلسه زبان تخصصی بود خیلی دلم گرفت دلم میخواست حداقل ۲-۳ جلسه دیگه میرفتیم واقعا دکتر ش با سواد بود و متواضع . علی رغم این که n تا زبان به قول مادرم زنده و مرده دنیا رو بلد بودن وقتی یکی از بچه ها پرسید : استاد شما چند تا زبان بلدین؟ با فروتنی کامل گفتن والا دخترم ما توی همین زبان مادریمون هم موندیم و ما اینطوری بودیم که یا ابالفضل ما رو باش که چقدر احساس علامه بودن میکردیم دکتر ش به نظرم یه الگوی تمام عیاره و البته استاد یه قسمت هایی از بافت شناسی هم بودن که اونجا هم معرکه بودن واقعا به نظرم به قول دکتر ب علم رو با حلم همراه کردن به معنای واقعی کلمه
اصلا یادم نبود آخرین باری که اومدم اینجا کی بوده
الان که تاریخش رو دیدم یاد اون روزهای پرالتهاب دوباره برام زنده شد
خداروشکر که تموم شدن و با خوبی تموم شدن
مادرم جراحی شدن و حالشون خوبه ممنون از همه که نگران بودن
براتون دعا میکنم هیچ وقت شرایطی که من تجربه کردم رو تجربه نکنین
برام دعا کنین هیچوقت دوباره چنین شرایطی رو تجربه نکنم
ممنونم از همگی
یادمه موقعی که سوم راهنمایی(هشتم کنونی!) بودم به مادرم گفتم نمیشه من دیگه درس نخونم؟! بسه دیگه ۸ سال اومدم مدرسه کجای کار رو گرفتم مادرم یه جوری که هم باورش شده بود هم نه شروع کرد واسم توضیح دادن. امروز نیاز دارم باز یه نفر برام توضیح بده کجای زندگی وایسادم بعد ۱۸ سال درس خوندن. یکم شرایط برام سخت شده و نمیدونم راه درست چیه و کجاست
حقیقتش پارسال که وارد دانشگاه شدم برخلاف فنی واسه هردرس بیشتر از یه دونه استاد داشتیم حداقل دوتا؛ به طوری که برای بیوشیمی ۱ پنج تا استاد مختلف داشتیم! در این حد. نمیدونم این ت برای مبارزه با بیکاری هیئت علمی هاست یا چی من خیلی با این ت به خصوص توی بعضی درس ها حال نمیکنم. اساتید بافت دو نفرن دکتر م و دکتر ش. دکتر م شبیه مجری های صدا و سیما توی دهه هفتاده. کت شلوار سرمه ای میپوشه و من وقتی میاد سر کلاس همش حس میکنم میخواد بگه برنامه بعدی خانه سبزه بریم با هم ببینیم بیشتر کلمات رو هم اشتباه تلفظ میکنه مثلا میگه پلاک های پَیِر البته استاد تمامه ولی تو انتقال مفاهیم چندان موفق نیست. دکتر ش ولی نگم براتون عشقه عشق. البته اگر توی خیابون ببینینش خیلی بعیده حتی تصور کنین که استاد دانشگاست، یه شلوار جین خاکستری پاشه همیشه با یه کاپشن بهاره پاییزه از این پف دارها بسیار لاغر و نحیف با یه سبیل کم پشت و موهای جوگندمی تا پایین گردنش. درس دادنش واقعا عالیه و واقعا در جا انداختن مفاهیم برای ما بسیار موفق هستن. لازم به ذکره که دکتر ش استاد زبان تخصصی هم هستن و به چهار پنج زبان تسلط دارن و طبیعتاً برخلاف دکتر م همه کلمات رو درست و حتی با لهجه تلفظ میکنن. دستگاه گوارش رو دکتر م بهمون درس داد و تموم کرد و من هیچی بلد نیستم با این که هر جلسه کوییز داشتیم ولی الان که دو جلسه است دکتر ش تنفس رو برامون گفته من روی ابرها ام. مثلا چی میشد اگه کل بافت رو دکتر ش میگفت که ما هم مثل آدم یاد بگیریم ☹️ ضمنا دوشنبه هم امتحان حذفی گوارش داریم و من هنوز شروع نکردم به سلامتی
روزها پشت سر هم میان میرن و من گذر عمر رو برای اولین بار تو زندگیم با تک تک سلول هام حس میکنم. ۴ روز در هفته ساعت ۶:۳۰ صبح میرم بیرون و موقعی که میام خونه ۹ شبه. از خستگی دیگه حتی نمیتونم فکر کنم. موبایلم دستمه و به فرداش فکر میکنم که باز باید ۵:۳۰ صبح بیدار بشم و بدوبدو حاضر بشم که به قطار برسم و از هول و هراسش خوابم نمیبره. زندگی منو انداخته تو رینگ و من مدام بدون این که بدونم از کدوم طرف دارم مشت میخورم و بیشتر گیج میشم. لابیرنت زندگی به اندازه کافی پیچیده هست اما من با کارهایی که کردم و تصمیماتی که تا اینجا گرفتم حس میکنم پیچیده ترش هم کردم. خسته ام از دویدن روی تردمیل که انگار به هیچ کجا قرار نیست برسه. سرگردون و مردد میرم جلو و نمیدونم این سیکل معیوب تا کجا میخواد ادامه داشته باشه. از کارم نسبتا راضی ام خداروشکر اما نمیخوام تا آخر عمرم معلم باشم. قرار من یا خودم یه چیز دیگه است خدایا تو که تا فیها خالدون قلب و نیم منو میدونی دورت بگردم یه کوچولو بیشتر با من بیچاره راه بیا
دانشگاه ها هم تعطیله فردا. هوای تهران واقعا افتضاحه و من دو روز بود که همش سردرد داشتم تازه با این که خونه بودم. از همه مهمتر اینه که فردا ۸ صبح مجبور نیستیم صدای رو مخ دکتر ک رو تحمل کنیم که با ریتمی کش دار شبیه اون تنبل درختی زوتوپیا حرف میزنه میخوام فردا رو از عیاشی بترم یه عالمه فیلم ببینم و بستنی بخورم بی خیال هرچی فیزیو که مونده و هرچی باکتری که حتی سر کلاسش هم نرفتم.
حواسم به هیچی نیست. امروز بعد نود و بوقی رفتم آرایشگاه خانمه بهم گفت آبروی راستت داره خالی میشه از تو حواست هست بهش. گفتم نه اصلا. گفت حالا بهش فکر نکن فقط تقویتش کن. از اون ور گوشیم نوتیف میده menorrhagia ات دو هفته است که عقب افتاده داری چه غلطی میکنی؟! هوووف دارم تو اوج جوونی پرپر میشم که! تازه هنوز به نصف اون چیزهایی که میخواستم هم نرسیدم روزها استرس دارم و شب ها خواب های اضطراب آور میبینم نتیجتا نه شب آرامش دارم نه روز و نتیجه اش میشه این
من اساسا آدمی هستم که به قول مادرم آشغال زیاد جمع میکنم مثلا توی این هشت سالی که زبان درس میدم یه خصوص اون موقع ها که تخصصی زبان کودک درس میدادم بچه ها برام نقاشی میکشیدن یا کاردستی درست میکردن و من همه شون رو نگه داشتم. یا مثلاً یه سری از کتاب هایی که خاطره دارم باهاشون و حتی دوستشون دارم هنوز ودفتر عربی سوم راهنماییم که کلی خاطره دارم باهاش. بگذریم. حالا از اون طرف توی یه سری چیزها یهو ناغافل تنوعطلب میشم و جذابیت یه سری چیزها خیلی زود برام از دست میره مثلا پارسال خودمو میکشتم که برم دانشگاه یه دونه غیبت هم نداشتم اما امسال. امسال حس میکنم که دانشگاه دیگه جذابیتی برام نداره درس ها هم همینطور فیزیو رو دوست دارم ولی بافت به خصوص اونجایی که مقایسه ای میشه رو نه. استاد باکتری شناسی دامپزشکی درس میده و میگه سودوموناس آیروژینوزا عامل چیه ؟ و من باذوق جواب میدم عفونت بیمارستانی! استاد مهربان یه لبخندی میزنه و میگه بله اونم هست منظورم تو دامپزشکیه و حسرت های مغز معیوب من دوباره شروع میشن و من دوباره خودم و عالم و آدم رو سرزنش میکنم که چرا من نباید الان دانشجوی پزشکی باشم این روزا خیلی حالم گرفته است برام دعا کنید
دیشب ساعت ۹ که از کلاس زبان برگشتم تنم درد میکرد چشمام هم میسوختن. سعی کردم به قول مامان جون چخش کنم بره ولی این توبمیری از اون تو بمیری ها نبود مادر نازنینم که از کیلومترها اونورتر تشخیص میده چقدر داغونم شروع کرد اقدامات اولیه رو انجام دادن و منو بست به پرتقال و سوپ و شلغم. اما مریضی لعنتی سمج تر از این حرفا بود حالم رفته رفته بدتر شد و تب ام به ۴۰ رسید در حالی که سه تا پتو گردن کلفت روم بود میلرزیدم مادرم هم عین اسپند روی آتیش میگفت پاشو بریم دکتر اما من میگفتم سردم میشه هوا هم آلوده است بدتر میشم. بالاخره موفق شد و منو کند از توی رختخواب. یه تیشرت و یه پلیور و یه مانتو ضخیم تنم کردم روش هم پالتو و ضخیم ترین شالی که داشتم رو انداختم سرم. مادرم گفت نگاه کن ببین دفترچهات چند تا برگه داره؟! و پاسخم این بود که هیچی! دوباره رفتیم بالا و شناسنامه و کارت ملیم رو آوردیم که اول بریم دفترچه رو تمدید کنیم کنیم بعد بریم درمانگاه. من توی ماشین از هوش میرفتم و مادرکم بدو بدو رفت دفترچه ام رو تمدید کرد آورد. خداروشکر درمانگاه زیاد شلوغ نبود و رفتیم تو. بماند که خانم دکتر چقدر خنده اش گرفته بود از این همه لباسی که پوشیدم و موقعی که میخواست فشار خونم رو بگیره چقدر طول کشید تا آستینم رو درآوردم. تب ام همچنان ۴۰ بود سرفه های وحشتناک میکردم و گلو و گوشم عفونی علی رغم این که هیچچچچی درد نداشتم. هزار تا دارو برام نوشتن و سرم با سه تا آمپول توش دیگه داشتم شرحه شرحه میشدم سرم رو زدیم و اومدیم خونه و من شرشر عرق میریختم تب ام قطع شد و دوباره با تیشرت توی خونه میگشتم که یهو چنان لرزی کردم که دندونهام میخورد به هم. پلیور معروف رو پوشیدم و رفتم زیر پتو و چسبیدم به شوفاژ . عصری که خواب بودم فرشته نجاتم زنگ زد سارینا بود که گفت فردا تعطیله یعنی اون لحظه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم؟! چرا؟؟ چون فردا میانترم حذفی فیزیو بود شامل مباحث خون، تنفس و کل سلول و NMJ !!! و من با اتفاقات پیش اومده نصف تنفس رو خونده بودم فقط(نصف راحتش البته) و گلبول های قرمز خون! جالبیش اینجا بود که مباحث سلول رو که مصادف شده بود با کش و قوس های مادرم حتی سر کلاس هم نبودم. خانم دکتر ازم پرسید که شاغلی یا درس میخونی و من گفتم جفتش! گفت برای جفتش دو روز گواهی مینویسم برات به شدت مسریه بیماریت و احتمالا خیلیم دیر خوب میشی به خاطر آلودگی هوا اگر تعطیل نمیشد به فنا میرفتم ♀️♀️♀️
راستش امتحاناتم دو سه روزی هست تموم شده ولی اونقدر خوابم میومد که نرسیدم بیام بنویسم و این نوید رو بدم که ایها الناس من فعلا واسه چند روزی خلاص شدم. شروع ترم بعد هفته دیگه است ولی از اونجایی که فردا انتخاب واحده و من یه هفته است بااضطراب در حال بالا پایین کردن واحدام ام استراحت برام معنی نداره هنوز هم بی انگیزه و افسرده ام ولی نمیدونم از کجا آب میخوره
این ترم خیلی ترم پرماجرایی بود. اولش با بیماری مادرم و هول و ت فراوانی که بهمون داد و آخرش هم مریضی خودم که دوهفته خونه نشینم کرد و از کار و زندگی انداختم. دو هفته آخر دانشگاه نرفتن باعث شد از خیلی از کلاسا جا بمونم و در نتیجه نمره های این ترمم اصلااا چنگی به دل نمیزنه ناراحتم ولی دارم سعی میکنم ریکاور بشم واسه شروع ترم جدید. درس هامون قشنگه ولی من دیگه اون آدم پارسال نیستم که با ذوق و شوق پر میکشیدم سمت دانشگاه. نمیدونم چه بلایی سر روحیه شیطون و با نشاطم اومده و دخترک درونم داره یواش یواش پژمرده میشه و میمیره.
تعطیلات بین دو ترم از معدود روزهاییه که میتونی بدون کوچکترین عذاب وجدانی هرکاردلت میخواد بکنی. من اما اونقدر آپشن های متعدد داشتم که نمیدونستم کدومو انتخاب کنم. بهترین آپشنش شب تا صبح بیدار موندن و دکتر هاوس دیدن و از اونور تا ۱۱ خوابیدن بود. اما شب ها سر این که زبان بخونم یا کتاب یا جدول حل کنم با خودم به توافق نمیرسیدم و نتیجتا یه اپیزود دیگه دکتر هاوس میدیدم تا خوابم ببره!
+ دو هفته ای میشه که دارم یه کم خودمو تحویل میگیرم؛ کالری های دریافتیم رو مانیتور میکنم و روزی یک ساعت تا یک ساعت و نیم ورزش میکنم. هنوز به صورت عملی و پرکتیکال متوجه نشدم وقتی میگن ورزش توی بدن اندورفین آزاد میکنه یعنی چی ولی به صورت همورک وار فعلا دارم انجامش میدم تا ببینیم چی میشه
++ پریروز حق التدریس یکی از کلاس هام رو گرفتم و به طرفة العینی تا نگاهش کردم تموم شد البته این که مقدارش بعد از دو ماه از یک میلیون کلی کمتر بود هم بی تاثیر نبود ♀️
امروز اولین جلسه ایمونولوژی بود. استادش رو دوست داشتم. گفتن من دکتر ن هستم استاد تمام بخش ایمونولوژی و میولوژی. گفتن که کلاسمون اینطوریه که من ۵۰ دقیقه درس میدم ده دقیقه استراحت میکنیم و بعدش ۱ ساعت به قول خودشون توتریال! گفتن یه مبحثی رو از قبل معلوم میکنم که بخونین و بعد راجع بهش بحث میکنیم. شروع کردن از بن حیات گفتن تا رسیدیم به این که بیماری حاصل اینتراکشن هاست و پاتوژنهاست. یهو گفتن یه خاطره ای براتون تعریف کنم گفتن تو یه روستایی رفته بودن همه بچهها و پدر و مادراشون جلوی ماشین میومدن و راننده هرچی بوق میزده نمیرفتن کنار که راننده برمیگرده به استادمون میگه آقای دکتر اینا فقط بلدن تولید به مثل کنن دکتر میگفتن من بهشون گفتم نه جانم اون مقابله به مثله!!
از شوک بزرگ و وحشتناکی که مهرماه بهم وارد شد طول سیکل هام به ۵۰ روز رسید و خُرد خُرد کم شد تا رسید به ۳۲ روز. استاد فیزیولوژی مون میگفت عوامل روانی بیشتر از هرچیز دیگه ای روی سیکل منس تاثیر داره چون GnRH رو رو مهار میکنه انگار راست میگفت چون اون شوک بزرگ باعث شد ۴ ماه طول بکشه تا سیکلم به حالت عادی برگرده. خلاصه که بیشتر مواظب خودتون باشین عزیزهای دلم
+ بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم یه تصمیم کبری گرفتم که خودم هم باورم نمیشه. برام خیلی خیلی دعا کنین
حبس شدیم توی خونه و اخبار ناامیدکننده احاطه مون کرده من درراستای اون تصمیم کبری ای که عرض کردم خدمتتون برنامه دارم همین توی خونه هم ولی در کل حس خیلی بدیه برای هم دیگه دعا کنیم که از این بحران به سلامت عبور کنیم و منم جواب تصمیم کبرام رو بگیرم
تکست داد که از فلان گروه پیداتون کردم میشه آشنا بشیم بیشتر.
قصدم بیشتر این بود سرکار بذارمش خدا بگذره از سر تفصیراتم
گفتم بفرمایید. شروع کرد گفت از خودش و من که دور و برم پر شده از پسرهایی که ۵-۶ سال کوچکترن ازم پیچوندمش تا بفهمم چند سالشه بعد سنم رو بگم ۸ سال از من بزرگتر بود متولد اوایل دهه ۶۰. خلاصه من هم سنم رو گفتم و شروع کرد گفتن که من قدم بلنده ها شما قدتون چنده بعد که گفتم گفت: قدتون بلنده ولی میتونم بپرسم چند کیلو هستین؟! گفتم نه متاسفم نباید از یه خانم وزنش رو بپرسین خیلی زشته اگر کسی تا حالا بهتون نگفته من دارم میگم. تعداد معتنابهی خواهر برادر داشت بعد گفت ببخشید من فکر کنم که شما به روابط پایدار فکر میکنین ولی من فقط واسه دوستی (شما بخونید عشق و کیف♀️) میخوام با شما باشم. گفتم شرمنده من اهل اینجور روابط نیستم و یه نطق غرایی هم کردم در این باب که یه سری دخترا برخلاف چیزی که شما و برخی آقایون فکر میکنین روح و جسم شون براشون ارزشمنده و مثل کیسه بوکس سر راه نیفتاده که هرکس هر مشت و لگدی میخواد بهشون بزنه و رد بشه و سوسکش کردم که بره دم در خونه خودشون بازی کنه.
منتظر بودم سال ۹۸ تموم بشه بعد این پست رو بنویسم
به نظرم اشک های ۹۸ خیلی بیشتر از لبخندهاش بود ولی اتفاقی که اولش تا سرحد مرگ اشکم رو درآورد و بعد لبخند روی لبم نشوند، بیماری مادرم بود؛ وقتی شهریور مثل هرسال رفت چکاپ سالیانه و توی سونوگرافی نوشته بود مشکوک دیگه تو حال خودم نبودم تا وقتی که دکتر گفت نه واقعا مشکوکه باید بری پیش جراح من دیگه حسابی خودم رو باخته بودم هرچی خاله و شوهر خاله ام که یکی شون پزشک و دیگری ماماست میگفتن بابا چیزی نیست به خدا هم به خرجم نمیرفتم و فکر کنم شبی یکی دو لیتر فقط اشک میریختم تا این که بایوپسی کردیم و البته بازم نتیجه روشن و شفاف نبود اما دکتر گفت بهتره جراحی کنیم بعد از جراحی تا جواب پاتولوژی عمل بیاد رسما مردم و زنده شدم و اون روز که توی آنتراک کلاس فیزیولوژی به بیمارستان زنگ زدم و گفتن جواب حاضره دیگه اصلا تو حال خودم نبودم و اگر زهرا باهام نمیومد احتمالا ماشین میزد بهم بدون این که حتی به پدرم بگم راه افتادم رفتم بیمارستان جواب پاتولوژی رو که باز کردم و نوشته بود No evidence of malignancy تا خود دانشگاه اشک ریختم و از خدا تشکر کردم که مادرم رو دوباره بهم داد. اونجا بعد از یک ماه یه لبخند کمرنگی نشست رو لبم.
اگر بگذرم از قضیه به این بزرگی اتفاقی که اوایل سال ۹۸ برام افتاد و زندگی شغلیم رو کلا متحول کرد شرکت کردن توی کلاس های TTC IELTS و ارتقا سطح تدریسم بود که واقعا تحول و جهش بزرگی بود.
فارغ از حوادثی که به تلخی زهرمار بودن مثل هواپیما و سردار و کرونا سال ۹۸ هم یکی از سال های زندگیمون بود که سپری شد بالاخره هرچند تلخ و گزنده
سال نو رو به همه تبریک میگم و امیدوارم که سال ۹۹ آبستن اتفافات شیرینتر و بهتری باشه.
درباره این سایت